jump to navigation

بعد از سالها جون 6, 2011

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , ,
add a comment

بعد از مدتها ميخوام دوباره بنويسم. دلم براي وريايي كه با دلش مينوشت خيلي تنگ شده. حيفه كه ساكت شدم. كه نمينويسم. كه حرفام ميمونند و تاريخ مصرفشون ميگذره و هيچكي نميخوندشون…

دوباره مينويسم. كوتاه شايد در ابتد اما حتما مينويسم

20110606-033517.jpg

عاشقانه ای از سیمین بهبهانی مارس 25, 2009

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , ,
4 comments

تمام دلم دوست داردت، تمام تنم خواستار توست

بیا و به چشمم قدم گذار، که اینهمه در انتظار توست


چه خوب و چه خوبی چه نازنین، تو خوبترینی تو بهترین

چه بخت بلندی است یار او، کسی که شبی در کنار توست


نظر نه به سود و زیان کنم، هر آنچه بگویی همان کنم

بگو که بمان یا بگو بمیر، اراده من اختیار توست


به گوشه چشمی نگاه کن، ببین چه به پایت فکنده ام

مگر به نظر کیمیا شود، دلی که چنین خاکسار توست


خموشی شبهای سرد من، چرا نشود پر ز شور عشق

که گردش آن دستهای گرم، به سینه من یادگار توست


ز میوه ممنوع حیف و حیف، که ماند و به غفلت تباه شد

وگر نه تو را می فریفتم، که سابقه ای در تبار توست


چنین که ملنگم چنین که مست، که برده حواس مرا ز دست

بدین همه جلدی و چابکی، غلط نکنم کار کار توست


به دار و ندارم نگاه کن، که هیچ بجز عاشقی نماند

تمام وجودم همین دلست، تمام دلم بیقرار توست

دلتنگی مارس 17, 2009

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , ,
add a comment


ننوشتن دلایلی دارد و نوشتن هم. گاهی احساس میکنی خالی هستی. خودت دنبال چیزی هستی که ظرفت را با آن پر کنی. گاهی زندگی مانند قطار سیاست سهراب خالی است، حتی اگر پرشتاب باشد. این موقعها نوشتن معنی ندارد. از چه بنویسی؟ گزارش نویسی؟ روزانه نویسی؟ گاهی، وقتی خودت جوششی نداری، حتی برای نوشتن اتفاقهای جالب اطرافت هم انگیزه نداری.

اما جالبست که وقتی دغدغه و دلشوره ای به جانت می افتد، وقتی نمیتوانی به راحتی سرت را روی بالش بگذاری و بگذری از دلمشغولیها و بخوابی، ویرت می گیرد که بنویسی. اصلا این نوشتن، لا اقل آنطور که من می نویسم، سوختش همان کشمکش ها و دلنگرانیهاست. شرطش این است که گاهگاه بنشینی و با خودت خلوت کنی و به آنچه میکنی یا خواهی کرد بیاندیشی و ببینی کجا بودی و کجا هستی و به کجا میخواهی برسی.

چیزی به عید نمانده است. هر چند عید، اواخر ترم است و با بالارفتن حجم کارها و نزدیک شدن تاریخ تحویل و ارائه پروژه ها، حال و هوای عید غریب می نماید. فرداعصر مثل هر سال مراسم چهار شنبه سوری در تورانتو برگزار می شود و بهانه ایست برای جمع شدن ایرانیها و دیدن دوستان و کمی هم شادی و دل به موسیقی و چشم و تن به رقص سپردن. (حیف که من از این هنر بهره چندانی نبرده ام)

سه کنسرت نزدیک بهم برادران کامکارها، محسن نامجو و دریا دادور، ماه گذشته را برایم پر از خاطره کرد. در کنسرت دریا و کامکارها قبلا شرکت کرده بودم، اما کنسرت محسن نامجو تجربه جدید و لذتبخشی بود. دوستان فیلمهایی گرفته بودند و من هم در facebook منتشرشان کردم که شاید بهترینشان این بود.

یکی از بحثهای این روزهای دوستان ایرانی، انتخابات ایران است. احساس نوستالژیکی به این بحثها دارم. به یاد روزهایی که برای انتخابات دوم خرداد شور و شوقی داشتیم و به نوبه خود، در دانشگاه و خصوصا خوابگاه درگیر رقابت سختی با طرفداران نامزد دیگر بودیم. الان تنها گوش میدهم و معمولا لام تا کام چیزی نمیگویم. تنها از آنجا که مرتب اخبار را دنبال میکنم، اگر اظهار نظر نادرستی (در مورد خبر و نه تحلیل) بشنوم، تصحیح میکنم و باز گوش میشوم و از بحث کردن می پرهیزم…

 

 

کنسرت محسن نامجو مارس 7, 2009

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , ,
1 comment so far



اول. کنسرت محسن نامجو فوق العاده بود. دیدنش حین اجرای این آهنگها، تجربه متفاوتیه. به تنهایی و با یک گیتار و سه سه تار روی صحنه اومد و حدود دو ساعت و نیم شاهد ارکستری بودیم که نوازنده سه تار و گیتار و ضرب و در کنارش هم مجری افکتهای جورواجورش خودش بود. آهنگ دلنشین «ای ساربان»، تنها سنتی ای بود که اجرا کرد و در کنار این آهنگ تقریبا تمام کارهای معروف ترکیبی اش رو هم خوند: «زلف بر باد مده» ، دهه شصت، شقایق نورماندی، عدد بده، رو سر بنه به بالین، گیس، آه که اینطور و …

در بخش اول برنامه البته کارهای جدیدی خوند. با شعرهایی از نیما و رضا براهنی و … .

 

پس از مدتها نوامبر 3, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , , , ,
3 comments

پس از مدتها

اول. از آخرین نوشته م (و نه آخرین پستم) بیشتر از دوماه میگذره. دوماه پر از اتفاقات خوب و ناخوب (!) و تجربه های جدید که شاید مهمترین اونها دانشجو بودن در یک دانشگاه فوق العاده مثل UofT باشه. (University of Toronto یا اونجوریکه معمولا عنوان میشه UofT در سال 2008 در رنکینگ جهانی دانشگاهها مقام بیست و چهارم رو داره).

گرچه فشار خردکننده ای رو به عنوان دانشجوی سال اول دکترا دارم تجربه میکنم، اما بودن در چنین محیط آکادمیکی واقعا برام جذاب و لذتبخشه. سه تا درس گرفتم طبق قوانین اینجا و دوتاشون دروسی با مطالب بسیار عمیق ریاضی (با کاربردهایی در رشته برق و کامپیوتر) هستند که باید اعتراف کنم درسهای کاملا سختی هستند و آموختنشون زمان و انرژی بسیاری نیاز داره.

دوم. در محله خوبی خونه گرفتم. شمال تورانتو و مرز تورانتو و تورنهیل. محله آروم و زیباییه. تقریبا هرروز عصر (اگه خونه باشم) وقتی که زردی آفتاب و سایه روشنهاش روی درختها میفته، دوربینم رو برمیدارم و یکساعتی پیاده روی میکنم و چند تا عکس میگیرم (چند نمونه!)

اگه خیابونمون رو هم بسمت خیابون یانگ (طولانیترین خیابون تورانتو و به قولی دنیا!) برم و از یانگ بگذرم، میرسم به center point mall که از مراکز خرید بزرگ شمال تورانتو به حساب میاد و اغلب خریدهارو میشه اونجا انجام داد و خیلی کارای دیگه ! اینهم از سرگرمیهامه که روزایی که بعد چند ساعت تمرین حل کردن و تو سروکله مسئله ها زدن داغ میکنم، میرم میچرخم و گاهی هم خریدی یا غذایی…

سوم. پریشب که هالوین بود، با تعدادی از دوستام رفتیم مرکز شهر (Downtown) و یکی از استثنایی ترین شبهای تورانتو رو هم دیدیم. شبی که در اون جمعیت بسیاری از جوونها و پیرها با لباسهای عجیب و غریب میزنن بیرون و خلاصه مناظری درست میکنند که فقط باید دیدشون. هوا به نسبت شبهای قبلش گرمتر بود و به همین دلیل هم هرکی هرطوری دوست داشت لباس پوشیده بود و اومده بود بیرون. یکی مثل مریضی که الان از بیمارستان فرار کرده، با پایه سرمش و سروصورت باندپیچی شده ش. خانوم بارداری که بچه ش شیکمش رو سوراخ کرده بود و داشت میومد بیرون. کلی آدمهای خونی و مجروح و زخم شمشیر خورده. تعداد زیادی هم پروانه و فرشته شده بودند و خیلی هاشون هم هاله نور سفیدی بالای سرشون بود که واسه من کلی نوستالژیک بود. شب بسیار جذاب و تجربه نشده ای بود برام. هالوین توی آشوا خیلی آرومتر و بی سروصداتر بود و بیشتر مال بچه ها بود ( که البته تورانتو هم از غروب تا ساعت نه جشن بچه ها بود و تا حدود ساعت سه شب، جشن بزرگترها!)

چهارم. این روزها شعر زیبای فریدون مشیری و آواز دلنشین همایون رو خیلی زیاد گوش میدم:

بگذار سر به سينه ي من تا كه بشنوي

آهنگ اشتياق دلي درد مند را

شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق

آزار اين رميده ي سر در كمند را

بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت

اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان

عمريست در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام

خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من

اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرام و روشني

من چون كبوتري كه پرم در هواي تو

يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم

با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب

بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند

خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب

پیشنهاد میکنم آلبوم خورشید آرزوی همایون رو بشنوید. این آواز اولشه و دو آواز دیگه و سه تصنیف داره جمعا. تصنیف وطن رو هم خیلی دوست دارم و همین آهنگ وبلاگمه. تصنیف زیبای دیگه ای هم داره با شعری از عطار نیشابوری:

ای صبا گر بگذری بر زلف مُشک‌افشان او

همچو من شو گرد یک‌ یک حلقه‌ی گردان او

گاه از چوگان زلفش حلقه‌ی مشکین ربای

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او…

دانشگاه تورانتو اکتبر 29, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , ,
1 comment so far

عکسهای پاییزی دانشگاه تورانتو

اکتبر 19, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , , ,
1 comment so far


دختر زیبای سینمای ایران را امشب بر پرده نقره ای دیدم. در فیلم body of lies و در کنار بزرگان سینمای آمریکا. برخلاف آنچه فکر میکردم، گلشیفته (عایشه در فیلم) دختری اصالتا ایرانیست. که در امان (پایتخت اردن) پرستار است. راجر فریس (دی کاپریو) از روی لهجه اش هنگام انگلیسی صحبت کردن حدس میزند که ایرانیست و عایشه می گوید که پدرش ایرانی بوده. فیلم حادثه ایست و راجر فریس درگیر مبارزه با تروریسم در اردن و عراق و دبی و قطر و … . زندگی پر خطر و پیچیده اش، وجه دیگری پیدا میکند با دیدن عایشه. و وقتی عایشه را در چنگال تروریستها می بیند، تمام احتیاطها را کنار میگذارد و برای نجاتش تا مرز سربریده شدن مقابل دوربین تندروهای مسلمان پیش می رود…

دیدن این فیلم در یک سینمای مدرن و بر پرده ای بسیار بزرگ، با صدای دلبی که تو را در قلب اتفاقات قرار میدهد، تجربه دلچسپی بود، خصوصا که من از واکنش تماشاگرها نسبت به گلشیفته، لذت فراوانی میبردم. چه میشود کرد، بگذارید در روزی که ماجرای ساندویچ پارک ملت و بازتاب عجیب و غریبش اعصابم را خرد کرده، شب را با این فکر که ایران ما، گلشیفته ای هم دارد، بربالش بگذارم…

وطن اکتبر 16, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , , ,
add a comment

وطن (بشنوید)
شعر: سیاوش کسرایی
آهنگ: سعید فرجپوری
آواز: همایون شجریان

وطن! وطن! نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب‌وار که زیر آسمان دیگری غُنوده‌ام
همیشه با تو بوده‌ام همیشه با تو بوده‌ام
اگر که حال پرسی‌ام تو نیک می‌شناسی‌ام
من از درون قصه‌ها و غصه‌ها برآمدم

حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت‌های سوخته درون کومه های سیاه
ز پیش شعله‌های کوره‌ها و کارگاه
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده‌ام
یکی ز چهره‌های بی‌شمار توده‌ام

چه غمگنانه سال‌ها که بال‌ها زدم به روی بحر بی‌کناره‌ات
که در خروش آمدی به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موج‌های تو
که یاد باد اوج‌های تو
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته‌پاره‌ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده‌ام
گهر ز کام مرگ در ربوده‌ام
بدان امید تا که تو دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده واکنی
به بند مانده‌ام شکنجه دیده‌ام
سپیده هر سپیده جان سپرده‌ام
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده‌ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده‌ام

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته‌ام
اگر که ایستاده‌ام و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو، به راه تو شکسته‌ام

اگر میان سنگ‌های آسیا چو دانه‌های سوده‌ام
ولی هنوز گندمم غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه‌ای که بوده‌ام

سپاه عشق در پی است
شرار و شور کار ساز با وی است
دریچه‌های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می‌رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده‌ام

نبود و بود برزگر را چه باک اگر برآید از زمین
هر آنچ او به سالیان فشانده یا نشانده است

وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان که من
پرنده‌ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده‌ام…

علی مردان، گربه های اشرافی، ماجراجوی جوان و … سپتامبر 30, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
add a comment

یک وبلاگ پر از خاطره، برای شنیدن…

http://audiostory.blogspot.com/

شهرام ناظری و لوریس چکناواریان سپتامبر 11, 2008

Posted by veria in Uncategorized.
Tags: , , ,
add a comment

<br> <br>